محل تبلیغات شما

مادرم زن خوب و مهربانی بود و هست.

ولی دوران کودکی خیلی بدی داشته!ما از دوران کودکیش تا همین اواخر چیزی نمی دونستیم تا وقتی که همه ی ما خواهر و برادرا ازدواج کردیم و از پیششون رفتیم.و پدر و مادرم تنها شدن و کم کم دیدیم دچار یجور افسرده گی شدن.پدرم جوری بروز میداد و مادرم جور دیگه!

مادرم کم کم شروع کرد از دوران کودکیش گفتن و مابین حرفهاش اشکی که از چشمای آبی قشنگش می پکید و دلمون رو خون می کرد.ما کاری از دستمون برای دورانی که گذرونده بود بر نمیومد.و مسول بی فکری بقیه هم نبودیم.ولی می تونستیم حالا و این روزها بیشتر هواشو داشته باشیم.

ولی خب دستمون کوتاه بود چون هرکدوممون یه جای این مملکت بودیم و دورا دور خیلی کار نمیتونستیم بکنیم جز اینکه هر از گاهی یه سر بهشون بزنیم.

مادرم زن مهربانی بود و هست اما با توجه به شرایطی که توش بزرگ شده بود ک سراسر براش عقده و حسرت شده بود نمی تونست یک تعادلی ایجاد کنه  و رفتارش با من کمی خوب نبود.

در مورد من که بچه ی دوم خانواده بودم و دختر اول و عزیز دردانه ی پدر خیلی سخت می گرفت.

من یک دختر ۷ ساله بودم ولی با من عین یک دختر ۱۵ ،۱۶ ساله رفتار می کرد.کار خونه زیاد داشتیم روستا زندگی میکردیم و گاو و مرغ و خروس و کار کشاورزی و چند تا بچه ی قد و نیم قد باعت شده بود مادرم همیشه خسته و کلافه باشه و وقتی نمی تونست اوضاع رو مدیریت کنه به من سخت میگرفت و فشار میاورد روی من و من که کودکی بیش نبودم همیشه تحت فشار بودم و خارج از توانم از من انتظار داشت.

مادرم همیشه از من گله میکرد که خانداریم خوب نیست شه ام و نا منظم در حالیکه من واقعا اونجوری که مادرم میگفت نبودم.

به شدت به نظم اهمیت میدادم و یادمه همیشه دفتر و کتاب و کیف تمیز و مرتبی داشتم.داخل کیف مدرسه م همیشه مرتب بود.الان پسرای من دقیقا مثل خودم داخل کیفشون به شدت تمیز و مرتبه.حتی کتابها و دفترها به ترتیب اندازه و قد داخل کیفشون هست و برای هرچیزی جای مخصوصی دارن.

پسر بزرگم چنان اتاق مرتب و تمیزی داره که وقتی داخلش میشی با ذره بین هم نمی تونی ذره ای گرد و خاک از روی وسایلش پیدا کنی.

اینا رو گفتم و نوشتم که بگم وقتی از دوران کودکی کسی دائم بهت بگه تو نمی تونی تو بی عرضه ای تو شه ای .تو باورت میشه و پس ذهنت همیشه خودت رو شه و بی عرضه و نا توان می بینی .

من اینروزها که با تلاش زیاد تونستم نظم خاصی رو توی سراسر زندگیم پیاده کنم و از داشتن چنین نظم و دقت دارم نهایت لذت رو میبرم به فکر کودکیم افتادم و به یاد حرفهای مادرم.

می خوام بگم مادر خوبم کاش اگر تمام حرفهای تو درست بود میگفتی تو نمونه ای تو دختر منظم و با پشتکاری هستی تو می تونی و از پس همه  کار بر میای تا من توی سن ۴۰ سالگی حسرت روزهای گذشته م رو که با حرفهای تو خراب شده رو نخورم.

من تونستم کلاه ببافم بیش از پنجاه تا کلاه در مدل و اندازه های متفاوت ولی همیشه توی ذهنم این حرف تو بود که تو نمی تونی و از پسش برنمیای تو بی عرضه ای!چون اولین کلاهی که خواستم ببافم و سوم راهنمایی بودم رو بردی دادی زن همسایه بافت چون معتقد بودی تلاش من بی ثمر خواهد بود.تو نذاشتی من با آزمون و خطا خودم کلاه ببافم.و بعد اینهمه مدت و بافت انواع کلاهها و لباسها و قلاب بافی های زیبا و مکرومه های قشنگ هنوزم باورم اینه من بی عرضه ام من شه ام من نمی تونم.

در حالیکه تونستم و عرضه شو داشتم که از ۱۶ سالگی توی یک شهر بزرگ و دور زندگیی رو بسازم که تا به امروز هیچ مشکل حاد و بزرگی برام پیش نیومده.تونستم دوتا پسر بزرگ کنم که از نظر اجتماعی تو جایگاه خوبی باشن شکر خدا

همسرم رو تونستم تبدیل به مردی کنم که خودم دوست داشتم باشه.

می دونی مادر وقتی چند روز پیش پسرم زنگ زد که مامان این ترم خیلی درسام سنگینه و سخته بهش چی گفتم؟

گفتم‌پسرم من بهت ایمان دارم به توانایی و به هنرت.من می دونم تو می تونی مثل تمام این سالها که تونستی و بهترین بودی.

بهش گفتم و گفتم و دیدم که پشت تلفن چقدر حالش خوب شد و با چه روحیه ی شادی از من خداحافظی کرد.

الانم اینجا نوشتم چون نوشتن هر دغدغه ی ذهنی،منو آروم میکنه.

من این روزها زیاد می نویسم هر اتفاقی هر فکر خوب و بدی که به ذهنم‌میرسه رو با جزییات توی دفترهای نصف استفاده شده ی پسرم می نویسم و بعد که تمام برگه ها پر شد می ندازمشون دور.

حس خوبی تجربه میکنم این روزها.

احساس میکنم به زودی به تمام رویاهام می سم.

با تو ایمنم و با تو سرشارم از هرچه زیبایی است...

تو به دادم برس ای‌ عشق که با این همه شوق چاره جز آن که به آغوش تو بگریزم نیست...

گاه لیلا گاه مجنون میکند...گرگ و میش چشم آهویت مرا

تو ,رو ,مادرم ,ی ,نمی ,بی ,بی عرضه ,و از ,شده بود ,ای تو ,نمی تونی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بازار بزرگ استانی ابر گروه چهار محال مرکز مشاوره کایزن-ایلقار موذن زاده