محل تبلیغات شما



طی این سالها بارها برای تعمیر یا نصب وسایل منزل با نمایندگی مربوطه تماس گرفتیم.یا بارها بخاطر ماشین به نمایندگی رفتیم و از خدمات پس از فروش استفاده کردیم.و همیشه بعد از انجام کار از نمایندگی زنگ زدن تا میزان رضایت خودمون رو اعلام کنیم.و هر بار گفتیم راضی بودیم شاید هم همیشه رضایت کامل نداشتیم ولی فکر کردیم خب حالا چه فایده که بگیم راضی نیستیم پس بهتره سخن کوتاه کنیم و قائله رو ختم.

این در مورد سفر با اسنپ و خیلی جاهای دیگه هم صدق میکنه.

اما چند روز پیش که مشکل سرعت اینترنت داشتیم زنگ زدیم‌نمایندگی شاتل و بعد راهنمایی های بی اثرشون یکی از همکاراشون رو فرستادن  و امروز زنگ زدن از تهران که در مورد همکارشون و میزان رضایتمون  از خدماتشون پرس و جو کنند.من گوشی رو دادم به پسرم چون اون بیشتر در جریان بود.پسرم گفت به هیچ وجه راضی نبودم.اولا که این آقا ده دقیقه دیر کردن دوما بسیار سر و وضع نامرتب داشتن و جوراب هاشون کثیف بود و بوی گند تمام اتاقم رو پر کرد و با خودش هیچ تجهیزاتی اعم از پیچ گوشتی و چسب برق نداشتن و اصلا وارد نبودن به کار ضمن اینکه همکاراتون بعد بارها زنگ زدن و هی پشت گوش انداختن یا ارجاع دادن به مخابرات تعمیرکار فرستادن و ما متحمل هزینه هایی شدیم که اصلا نیاز نبود.اون بندگان خدا هم کلی معذرت خواهی کردن و قول دادن که رسیدگی کنند.

من متعجب شدم از اینکه دیدم برای پسرم چقدر این چیزها مهم بوده ولی من هیجوقت حوصله نداشتم که گزارش درست بدم.و همیشه فکر میکردم کسی ترتیب اثر نمیده به نظرات من.

امیدوارم واقعا پی گیری کنند تا اعتماد مشتری همیشه جلب بشه و مشتری با اطمینان خاطر خرید کنه.

از پسرمم راضی ام که انقدر همه چی براش مهم بود و شکایت کرد و تونست از حق طبیعی خودش دفاع کنه

 


سال گذشته وقتی بعد سه روز بستری از بیمارستان با حال نزار به خونه بر میگشتم پاییز رو حس کردم.باران باریده بود چهره ی شهر رو شسته بود و برگهای رنگارنگ درختان را آذین بسته بودناون روز با خودم گفتم پاییز اومده ولی من چرا تا الان متوجهش نشده بودم.دلم میخواست خونه نرم و یه دور کامل و حسابی توی شهر بزنم و تمام زیبایی پاییز رو ببلعم و بعد برم تا دوره ی نقاهت رو بگذرونم ولی با حالی که داشتم غیر ممکن بود.

امسال اما پاییز بیشتر خودنمایی میکنه.خواهرام از کنار ساحل شمال عکس میفرستن و برادرام از جنگلهای رنگارنگ شمال و من هی دلم ضعف میره برا جنگل و مه و باران و صدای موج دریا

من اما دلخوشم به کدو تنبل نارنجی رنگ محصول مزرعه ی پدر و سیب سرخ  و چند برگ زرد و نارنجی زیبای توی حیاط.

چند روز پیش کیک هویج پختم با طعم دلنشین دارچین و هل و میخک.

امروز سوار اتوبوس خط پنج شدم و مردم شهرم رو در مسیر طولانیی که پیش رو  داشتم زیر نظر گرفتم.مردمان شهرم چه آرام و متین دنبال روزی حلال بودتد پشت گاریها و دخل مغازه ها و

دختر بچه ای که کاپشن کهنه ی قرمز تنش بود با موهای طلایی و ابروهایی به رنگ موها با کک و مک های روی بینی و پیشانی اش خود خود پاییز بود.خیلی دلم میخواست بتونم ذهنشو بخونم.

امروز به سوال یک مادر از روانشناس مدرسه خندیدم در واقع گریه خند بود تا خنده ی واقعی مگر نباید والدین بلد باشن فرزندپروری رو؟این مادر ولی.کاش قبل از بچه دار شدن آموزش میدیدیم.

بوی غذا و صدای صوت کتری و خونه ی گرم و حال خوش و رسیدن شب و دوباره همه در کنار هم.

گاهی فکر میکنم تمام دنیا توی همین خونه ی سیصد متری ما خلاصه شده.

گاهی فکر میکنم تنها ساکنین این کره ی خاکی ما چهارتا هستیم.

 

فقط خواستم بنویسم که نوشته باشم که .

 


خلاصه ش اینکه دلم با یادآوری بعضی از آدمهایی که بودن و الان نیستن می گیره!

یادمه خیلی کودک بودم برادر عروس همسایمون ناپدید شده بود.یعنی یه روز که رفته بوده دنبال درس و مشق دیگه برنگشته بوده.

هر کس یه حدس و گمانی میزد اینکه چون مخ ریاضی بوده یدنش بزدن اونور آب بخاطر هوش زیادش.خلاصه بعد این گونه اتفاقها حدس و شایعه زیاد میشه.

من تو عالم بچگی همیشه با خودم میگفتم وقتی مُردم اول از خدا سوال میکنم چطور نوار کاست داخل دستگاه ضبط صوت می خونه.آخه هر جور فکر‌میکردم با عقلم جور درنمیومد و دومین سوالم از خدا این بود که برادر عروس همسایمون چطور یده شده و عاقبتش‌چی شده؟

حالا بماند که هرچی بزرگتر شدم سوالام از خدا هم بیشتر و بزرگتر شد.

بعدها هم به این‌نتیجه رسیدم که خدا بیکار نیست سوالای منو جواب بده و کلا از سوال کردن منصرف شدم حالا.

اینقدر پراکنده نوشتم تا آخرش بگم:"دلم گرفته برایت" زبان ساده ی عشق است سلیس و ساده بگویم:دلم گرفته برایت.

 


خیلی دلم می خواد امشب از یک رویای زیبا اینجا بنویسم.رویایی که اگر محقق بشه زندگی من به کل عوض خواهد شد.رویایی که دست یافتن بهش سخت نیست حتی!ولی یک سد بزرگ هست که باید شکسته بشه!

و برای شکستن اون سد بزرگ باید خیلی فکر کنم و تمرکز پس فعلا رویابافی نکنم بهتره.

می تونم همینجا و همین لحظه تا آخر خط برم و خودم رو تو اون جایگاه رویایی تصور کنم و از این تصویر سازی لذت ببرم ولی هر لحظه که اون لحظه های ناب میاد تو ذهنم سریع حواسم رو پرت میکنم تا رویا نبافم چون هنوز در حد یک فکر توی ذهنم جوونه زده.

هر چند میگن به هرچیزی که فکر کنی بهش می رسی یا هر چیزی رو که آرزو کنی لیاقت رسیدن بهش رو داری وگرنه اصلا به ذهنت هم خطور نمی کرد.و من خیلی امیدوارم.

چهل سالگی برای خیلی رویاها و آرزوها دیره.ولی من هرگز تسلیم اون عدد داخل شناسنامه م نخواهم شد.

تا ببینم چی پیش میاد.

 


حقیقت اینه که گاهی هر چه تلاش می کنی نمیشه.

گاهی هر چقدر خودت رو پایین میگیری نمیشه.

گاهی به هر زبانی که بلدی می گی بازم نمیشه.

گاهی هر چقدر التماس میکنی نمیشه.

هرچقدر نادیده میگیری نمیشه.

هرچقدر سکوت میکنی بی فایده س

هر چقدر کوتاه میای طرف پرروتر میشه.

گاهی باید بزنی به سیم آخر و .

 


داشتم فک می کردم به اینکه وقتی بعد از مرگمون محشور شدیم صورتمون چه شکلیه؟

مثلا شبیه لحظه ی مرگمونیم یا کودکی یا جوونی یا؟.

شایدم چون جسممون از دست رفته و روحمون محشور میشه شکل متفاوتی داریم.؟

امروز این سوال خیلی ذهنمو درگیر کرده بود.از اونجایی که اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم ترجیح دادم از کسی نپرسم یا برم مطالعه کنم راجبش یا بعد سوال کنم.

الانم طی بیست و چهار ساعت گذشته فقط سه ساعت خوابیدم و از خستگی نا ندارم ولی باز هم مقاومت میکنم در برابر یک چند لحظه استراحت.

خلاصه که امروز روز متفاوتی بود.

 


این روزها بیشتر از همیشه ی تا حالا می نویسم ریز ریز تمام لحظه هامو تا وقتی که ذهنم یاری کنه!

حس میکنم نوشتن کارها،هدفها،نگرانیها و دغدغه هام حالمو بهتر کرده.

انگار همه چیز رو سپردم به کسی که سر وقت هی یادم میاره الان وقت چیه و من نگران عقب موندن یا فراموش کردن کارهام نیستم.

صبح بعد بیدار شدن،شب قبل خواب وسط روز وقتی زمان خالی دارم می نویسم و از این نوشتن واقعا لذت می برم.

هر چیزی رو بدون نگرانی می نویسم.

من از امروز ۱۶ روز فرصت دارم که هرجوری شده تاکید میکنم هرجوری که شده سلامتیم رو تا حدودی بدست بیارم.

۱۶ روز میخوام خودم با تمام دردهام مبارزه کنم.و همه چی خوب بشه و سلامت باشم چون خسته شدم هر روز با شروع روز جدید درد جدید سراغم میاد.

دو روزه مفصل شصت دست چپم و آرنج دستم درد میکنه و اینها اضافه شدن به کلکسیون قبلی

ولی مشکلی نیست‌من از پس همه شون بر میام.

 

پ ن:عنوان‌پست اولین مصرع ترانه ای که داشتم گوش میدادم با صدای "امیرحسین افتخاری" به نام "نرگس"

 


دارم به فلسفه ی زندگی فکر می کنم و هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشم هدف از آفرینش من خالی نبودن عریضه س و سیاهی لشکر این عالمم.

هستم تا باشم و یه گوشه وول بخورم و دائم فکر کنم به همه چیز و هیچوقت هم این دائم التفکر بودن من حاصلی جز اندوه نداشته.

غصه میخورم برای انسان که آفریده شد و رها شد توی این دنیای بی در و پیکر که تا آخر عمرش بدوه و نرسه و آخر سر هم از عصاش تکیه گاهی برای چونه ش استفاده کنه و منتظر مرگ بشینه و دائم هم از روز رستاخیز بترسه که نکنه کل سفر زندگیش راه رو اشتباه اومده و حالا باید جواب پس بده در حالیکه دستش خالیه!

مادر بزرگ من ۸۴ سال عمر کرد و روزی که مُرد زندگی از هم‌پاشیده جوونیش و زحمت و رنجی که کشیده بود رو فقط تجربه کرده بود.انگار محسور شده بود توی یک روستای کوچیک و مجبور بود زندگی کنه با رنج و فقز و غصه و زحمت.

هیچ لذتی از زندگی نبرده بود نه سفر نه عشق نه رفاه و نه

آقا بی عدالتیه اگر من به خواسته هام نرسم و بمیرم.

من دلم‌میخواد دنیا رو بگردم و کشورم رو ذره ذره جاش رو ببینم.دلم میخواد صبح وقتی چشامو باز کردم نفس راحت بکشم و از ثانیه به ثانیه ش لذت ببرم.من نمیخوام بمیرم.

اگر قراره ته همه چیز مرگ باشه پس چرا.؟؟

شاید فردا قشنگ و شاد و پر امید نوشتم.

شاید فردا زندگی روی قشنگش رو هم نشون داد.

پس به امید فردایی بهتر.

 

 


مادرم زن خوب و مهربانی بود و هست.

ولی دوران کودکی خیلی بدی داشته!ما از دوران کودکیش تا همین اواخر چیزی نمی دونستیم تا وقتی که همه ی ما خواهر و برادرا ازدواج کردیم و از پیششون رفتیم.و پدر و مادرم تنها شدن و کم کم دیدیم دچار یجور افسرده گی شدن.پدرم جوری بروز میداد و مادرم جور دیگه!

مادرم کم کم شروع کرد از دوران کودکیش گفتن و مابین حرفهاش اشکی که از چشمای آبی قشنگش می پکید و دلمون رو خون می کرد.ما کاری از دستمون برای دورانی که گذرونده بود بر نمیومد.و مسول بی فکری بقیه هم نبودیم.ولی می تونستیم حالا و این روزها بیشتر هواشو داشته باشیم.

ولی خب دستمون کوتاه بود چون هرکدوممون یه جای این مملکت بودیم و دورا دور خیلی کار نمیتونستیم بکنیم جز اینکه هر از گاهی یه سر بهشون بزنیم.

مادرم زن مهربانی بود و هست اما با توجه به شرایطی که توش بزرگ شده بود ک سراسر براش عقده و حسرت شده بود نمی تونست یک تعادلی ایجاد کنه  و رفتارش با من کمی خوب نبود.

در مورد من که بچه ی دوم خانواده بودم و دختر اول و عزیز دردانه ی پدر خیلی سخت می گرفت.

من یک دختر ۷ ساله بودم ولی با من عین یک دختر ۱۵ ،۱۶ ساله رفتار می کرد.کار خونه زیاد داشتیم روستا زندگی میکردیم و گاو و مرغ و خروس و کار کشاورزی و چند تا بچه ی قد و نیم قد باعت شده بود مادرم همیشه خسته و کلافه باشه و وقتی نمی تونست اوضاع رو مدیریت کنه به من سخت میگرفت و فشار میاورد روی من و من که کودکی بیش نبودم همیشه تحت فشار بودم و خارج از توانم از من انتظار داشت.

مادرم همیشه از من گله میکرد که خانداریم خوب نیست شه ام و نا منظم در حالیکه من واقعا اونجوری که مادرم میگفت نبودم.

به شدت به نظم اهمیت میدادم و یادمه همیشه دفتر و کتاب و کیف تمیز و مرتبی داشتم.داخل کیف مدرسه م همیشه مرتب بود.الان پسرای من دقیقا مثل خودم داخل کیفشون به شدت تمیز و مرتبه.حتی کتابها و دفترها به ترتیب اندازه و قد داخل کیفشون هست و برای هرچیزی جای مخصوصی دارن.

پسر بزرگم چنان اتاق مرتب و تمیزی داره که وقتی داخلش میشی با ذره بین هم نمی تونی ذره ای گرد و خاک از روی وسایلش پیدا کنی.

اینا رو گفتم و نوشتم که بگم وقتی از دوران کودکی کسی دائم بهت بگه تو نمی تونی تو بی عرضه ای تو شه ای .تو باورت میشه و پس ذهنت همیشه خودت رو شه و بی عرضه و نا توان می بینی .

من اینروزها که با تلاش زیاد تونستم نظم خاصی رو توی سراسر زندگیم پیاده کنم و از داشتن چنین نظم و دقت دارم نهایت لذت رو میبرم به فکر کودکیم افتادم و به یاد حرفهای مادرم.

می خوام بگم مادر خوبم کاش اگر تمام حرفهای تو درست بود میگفتی تو نمونه ای تو دختر منظم و با پشتکاری هستی تو می تونی و از پس همه  کار بر میای تا من توی سن ۴۰ سالگی حسرت روزهای گذشته م رو که با حرفهای تو خراب شده رو نخورم.

من تونستم کلاه ببافم بیش از پنجاه تا کلاه در مدل و اندازه های متفاوت ولی همیشه توی ذهنم این حرف تو بود که تو نمی تونی و از پسش برنمیای تو بی عرضه ای!چون اولین کلاهی که خواستم ببافم و سوم راهنمایی بودم رو بردی دادی زن همسایه بافت چون معتقد بودی تلاش من بی ثمر خواهد بود.تو نذاشتی من با آزمون و خطا خودم کلاه ببافم.و بعد اینهمه مدت و بافت انواع کلاهها و لباسها و قلاب بافی های زیبا و مکرومه های قشنگ هنوزم باورم اینه من بی عرضه ام من شه ام من نمی تونم.

در حالیکه تونستم و عرضه شو داشتم که از ۱۶ سالگی توی یک شهر بزرگ و دور زندگیی رو بسازم که تا به امروز هیچ مشکل حاد و بزرگی برام پیش نیومده.تونستم دوتا پسر بزرگ کنم که از نظر اجتماعی تو جایگاه خوبی باشن شکر خدا

همسرم رو تونستم تبدیل به مردی کنم که خودم دوست داشتم باشه.

می دونی مادر وقتی چند روز پیش پسرم زنگ زد که مامان این ترم خیلی درسام سنگینه و سخته بهش چی گفتم؟

گفتم‌پسرم من بهت ایمان دارم به توانایی و به هنرت.من می دونم تو می تونی مثل تمام این سالها که تونستی و بهترین بودی.

بهش گفتم و گفتم و دیدم که پشت تلفن چقدر حالش خوب شد و با چه روحیه ی شادی از من خداحافظی کرد.

الانم اینجا نوشتم چون نوشتن هر دغدغه ی ذهنی،منو آروم میکنه.

من این روزها زیاد می نویسم هر اتفاقی هر فکر خوب و بدی که به ذهنم‌میرسه رو با جزییات توی دفترهای نصف استفاده شده ی پسرم می نویسم و بعد که تمام برگه ها پر شد می ندازمشون دور.

حس خوبی تجربه میکنم این روزها.

احساس میکنم به زودی به تمام رویاهام می سم.


شاید اگر پنج سال پیش به امروزم فکر میکردم هرگز باورم نمیشد اینهمه تغییر در من ایجاد بشه!آدم هر روز با روز قبلش فرق میکنه ولی این اتفاق چون خیلی نرم و آهسته پیش میاد خیلی شاید حس نشه! ولی امروز من در جایی هستم که میتونم تصمیمهای بزرگ بگیرم و از گرفتن این‌تصمیم ها خوشحال باشم. من می تونم به راحتی نه بگم و اعتراض کنم و حقمو بگیرم. امروز روز عجیبی بود تا الان. دو سه روز گذشته هم. مصرعی که بالا عنوان پست رو به خودش گرفت یه مصر از شعر بسیار قشنگ مولوی است.
پیاز رو رنده میکنم برای تمام غذاها رنده میکنم. تابه رو میزارم رو شعله ی گاز و روشن میکنم. کمی که سبک شدن پیازها وقته اضافه کردنه گوشت چرخ شده س از بوی گوشت بدم میاد پیاز هم نمیتونه بوی چندش گوشت رو از بین ببره ولی چاره ای نیست تحمل بایدم. در کابینت رو که باز میکنم دلم میخواد بعد اضافه کردن زرچوبه و فلفل سیاه یه کم آویشنم بریزم تو مایه ی گوشت و پیاز. دوست دارم فلفل قرمز بریزم و اصلا در مصرفش صرفه جویی نکنم.
و رنج انسان که پایانی برایش نیست. انگار آفریده شده برای درد کشیدن و رنج دیدن. انقدر پر از بغض و اشک و آهم که چیزی نمانده به کفر برسم. خدایا امیدوارم روزی که ازت پرسیدم اگر قرار بود در کودکی به طرز فجیعی کشته بشن چرا آفریدی؟جواب قانع کننده داشته باشی. می خواستی ثابت کنی قدرت مطلق تویی؟ . می خواستی بگی همه چی دست توئه؟ باشه ما هم قبول کردیم و قبولت داریم ولی. خدایا بس کن!پایان بده به این رنج بی پایان!
داشتم به خودم فکر می کردم به خود خودم و به انسان درونم و انسانی که سعی میکنم باشم و بروزش بدم. فکر کردم اول از همه دختر پدر و مادرمم و باید حواسم به دلتنگیهای مادرانه ی مادرم باشه! گوش شنوای تمام درد و دلا و دلواپسیاش باشم.هم دردش باشم و مراقب روح لطیف و حساسش که حالا و در سن ۶۱ سالگی روی دیگه ای از مادرم رو نشون میده.مادری که حالا تمام کمبودها و سختیهای دوران کودکیش رو با آه و افسوس به یاد میاره و گاهی اشک از چشمای آبی قشنگش می چکه! ولی من سعی میکنم کمتر
بعضی وقتا بعضی حرفا رو نمیشه به هیچکس گفت. باید خودت و تنها خودت در درونت باهاشون کنار بیای. حالا درک میکنم حضرت علی رو که چرا درد و دلش رو به چاه می گفته! یه زمانی یه جا خوندم کاش کسی باشه که می دونی فردا می میره و بشینی تمام درد و دلات رو بهش بگی و مطمئن باشی که تمام حرفات فردا با اون شخص دفن‌میشه و تو خلاص میشی! میاد اون روزی که انسان دیگه هیچ دردی نداشته باشه؟ میاد اون روزی که .
یه زمانی تنهایی رو دوست داشتم.اینکه تو خونه تنها باشم تا بتونم با خودم خلوت کنم و تو تنهایی خودم موزیک مورد علاقه مو گوش کنم یا کتاب بخونم و . ولی امروز که تقریبا تا الان تنها بودم اصلا خوب نبود و با اینکه کلی بافتنی بافتم و هم حسابی تمرین دوتار داشتم ولی بازم حوصله م سر رفت و حتی دلم نخواست برم بیرون پیش خواهرم. الان بی صبرانه منتظرم همه بیان و باز دوباره دور هم جمع بشیم. دوست دارم زودتر برگردن تا دوباره دور هم بشینیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم.بعد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

( ورزشی